فکه مثل هیچ جا نیست! نه شلمچه، نه ماووت، نه سومار، نه مهران، نه طلائیه، نه...
فکه فقط فکه است! با قتلگاه و کانالهایش، با تپه ماهور و دشت هایش.
فکه قربانگه اسماعیلهاست به درگاه خدای مکه.
فکه را سینهای است به وسعت میدان های مینِ گسترده بر خاک.
فکه را دلی است به پهنای سیمهای خاردار خفته در دشت.
فکه، روحی دارد به لطافت ابرهای گریان در شب والفجر یک.
فکه، خفته بر زیر گامهایی است که رفتند و باز نیامدند.
فکه، هیچ در کف ندارد، همچون بسیجی ایستاده در برابر تانکهای مدرن بعث.
فکه، همه چیز دارد، همچون بسیجی مهیای سفر به دیار حضرت دوست.
قلب فکه، در والفجر مقدماتی تپید.
قلب فکه، در والفجر یک از حرکت بازایستاد.
قلب فکه، در دشت سمیده پاره پاره شد.
قلب فکه، در قتلگاه رشیدیه سوراخ سوراخ شد.
قلب فکه، میان کانال کمیل جا ماند.
از فکه، فقط باید در فکه سخن گفت و بس.
از فکه، فقط باید با اهل فکه سخن گفت و بس.
از فکه، باید برای عاشقان فکه نشان آورد و بس.
سوغات فکه، چه میتواند باشد جز مشتی سیم خاردار وحشی؟
تحفه از فکه، چه میتوان برگرفت جز پرچمی سه رنگ خونی؟
فکه را دلی است داغدار مصطفی(ص)
فکه را اثری است از پهلوی شکسته فاطمه(س).
فکه را نشانی است از فرق شکافته علی(ع).
فکه را تشتی است سرخ از خون حلقوم حسن(ع).
فکه را پیکری است پاره پاره از اندام حسین(ع).
فکه را درد غربت پیر کرده.
فکه را سوز هجر زمینگیر کرده.
فکه را ژرفای انتظار، چشم به زیارت دوست نگه داشته.
فکه را تنهایی عشق قداست بخشیده.
مگر میشود پیامبر از فکه گذر نکرده باشد؟
مگر میشود فاطمه دلش در فکه نسوخته باشد؟
مگر میشود حسن در فکه غریب نباشد؟
مگر میشود حسین در فکه سر از بدنش جدا نشده باشد؟
مگر می شود مهدی فاطمه بر فکه گذری و نظری نداشته باشد؟
فکه مثل هیچ جا نیست!